امروز به طرز اسفناکی سخت گذشت. از صبح که با اون حال وحوصله بیدار شدم و تا الان که سر درد بدی دارم. موقع برگشتن ،از خیابان سراشیبی شاهین که بالا میامدم ، آفتاب تندی پس گردنم را می سوزاند، پیرهن آستین کوتاه زردی که زیر پیرهن جین آستین بلندم پوشیده بودم خیس عرق شده بود. شلوار کتانم به بدنم چسبیده بود و انگشتان پاهایم از زور راه رفتن در سراشیبی زق زق میکرد. با گام های بلند و سری پایین راه میپیمودم تا شاید این راه ناتمام ، تمام شود ولی به جلو که نگاه می کردم خیابان کش می امد و دراز میشد. کیفم را از کولم برداشتم و شانه هایم را مالیدم. روی نیمکت پارک، که در پیاده رو و زیر درخت چنار بلندی بود نشستم تا در سایه خنک آن کمی استراحت کرده باشم. رمقی برایم نمانده بود. از شدت خستگی به خواب رفتم. خواب که نه ، آن حالت اغما بین خواب و بیداری. نمیدانم چقدر در این حالت بودم ، اصلا هم دوست نداشتم که دوباره بیدار شم. ولی نباید بهش فکر میکردم. نکته اش دقیقا همینه. وقتی خوابی نباید به پاشدن فکر کنی چون بیدار میشی. ولی بیدا شدن ناگریز بود. <حسین ، حسین>. دستی شانه هایم را تکان داد. چشم هایم را باز کردم و معلم جوان هندسه مان را دیدم. < پسر تو با خودت چی کار میکنی؟! اینجا چه جای خوابیدنه دیوانه> ، راست میگفت . نه جای خوبی برای خوابیدن بود و نه من درست خوابیده بودم. کیفم را مثل بچه ها، توی سینه ام بغل کرده بودم و یک وری روی نیمکت دراز کشیده بودم. <پاشو ، پاشو کوچولو، برو خونه . فردا مگه امتحان نداری ؟ خوابتم که کردی . برو بشین خونه بخون. کسی ازت پرسید معلمم کیه نگی میرزایه ها ، آبروم میره!>. با لبخند تلخی پاشدم. خداحافظی کردم و به راهم . ادامه دادم. آفتاب خنک تر شده بود. راه کوتاه تر شد و باد خنکی به صورتم میخورد. با خودم گفتم چی میشد اگه من غریبه بودم و اون من رو نمیشناخت؟ اینطوری میتونستم شاید ساعت ها به همون حالت باشم. ولی وقتی اطرافم رو نگاه کردم دیدم ، نه ، من خیلی زود تر از اونی که فکرشو میکردم بیدار میشدم. دنیا پر از آدم هاییه که ترا بشناسن ، حتی اگر ندونن کی هستی، و تو زمانی که خواب رفتی مثل مامور شکنجه ای که آسایش رو ازت سلب کرده، شونه هات رو تکان بدن و بگن : پاشو.. پاشو غریبه کوچولو...
نظرات شما عزیزان: